محمدرضا محمدرضا ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

محمدرضا خورشید زندگی ما

سرباز کوچولوی ما مسلمون شد

پسرکم دیروزساعت١١عمه مریم رفت بیمارستان خودشون وبرای تووقت ختنه گرفت.زنگ زد گفت زودخودتون رو برسونید.من هم رفته بودم دبیرستان .فورا زنگ زدم خاله فاطمه حاضرت کرد.مدرسه وامتحانات رو سپردم به همکارها ورفتم خونه خاله باهم تورو بردیم بیمارستان(البته اول وضو گرفتم.چون میخواستم حتمااین کارباوضوانجام بشه)خیلی دلهره داشتم .رسیدیم بیمارستان .عمه مریم توحیاط منتظرمون بود.رفتیم داخل وتورو دادم به عمه اول سپردمت به خدا بعد به دکترو.....به لطف خدا این کار هم تموم شد امروز دیگه بهترشدی خداروشکر.زنگ زدم به بابات که الان مکه هست بهش خبردادم کلی خوشحالش کردم.یک عالمه عکس هم داری سرفرصت برا میذارم.عزیزم.عسلم مسلمون شدنت مبارک
4 خرداد 1391

واکسن چهارماهگی

سلام عسلم من رو ببخش دیر به دیر برات می نویسم واقعا کار بیرون وداخل خونه حسابی سرم روشلوغ کرده فرصت هر کاردیگه ای رو ازم گرفته .الان میخوام ازروز شنبه ٢٤اردیبهشت برات بنویسم.اون روز زندایی حمید(راحله جون)اومد کمکم دونفری بردیمت درمانگاه واکسن ٤ماهگیت رو زدیم من خیلی دلهره داشتم ولی تو عزیز دلم یه کوچولو گریه کردی زودم آروم شدی قطره استامینوفن هم دادم خدارو شکرتب نکردی.این هم به خیر گذشت.الان هم که دارم مینویسم بابایی مکه رفته وقراره عمه مریم وقت بگیره ببرم ختنه ات کنم خدایا کمکم کن.الان واقعا دلهره دارم
3 خرداد 1391

روزمادر

سلام پسرخوشگلم عزیزدلم روزجمعه٢٢اردیبهشت من وتو بابایی برای تبریک روز مادر به دوتا مامان بزرگا رفتیم بهشت زهرا.آخه عزیزدلم من وباباییت ازداشتن این نعمت محرومیم.توگل خریدی رفتی بهشون تبریک گفتی ازشون خواستی دعای خیرشون رو بدرقه راه زندگیت بکنن.خدایا کمکم کن تا بتونم مثل مامانم مادری مهربون باشم و.....(مادرعزیزترازجانم روزت مبارک همنشین حضرت زهراباشی توبهشت)
26 ارديبهشت 1391

من و ماشین سواری

مامانم هر روز صبح بلند می شه و منم حاضر میکنه تا با هم بریم سر کار. منم که خوابم میاد،ولی خوب راه رفتنی رو باید رفت.یه جایگاه ویژه هم دارم ،جام راحت و امنه خدا رو شکر. دست فرمونش هم چشم نخوره خوبه ،هوای من رو هم داره،یه کمی آرومتر از قبل میره .ولی خوب نقشه ها دارم  بزرگ شم و همیار پلیس بشم  بعد با دست باز ،مواظب رانندگی کردنش باشمو جریمه و این جور حرفا... این هم از عکسای همراهی من با مامانم چقدر این رانندگی کسل آور بخوابم بهتره مامانی اگه این دفعه خلاف بری جریمه ای حالا که مامان خوبی شدی میتونم با خیال راحت بخوابم ...
30 فروردين 1391

محمدرضا و خونه مامانجون

پسر گلم قسمت نشد تو مامانجون و آقاجونت رو ببینی اونا دو تا فرشته مهربون بودن که هر چی از محبتشون بگم کم گفتم.به خاطر این که توی خونه مامانجون عکس داشته باشی با هم رفتیم و چند تا عکس اونجا گرفتیم.   ...
27 فروردين 1391